دعای باران
خشکسالی امان مردم را بریده بود.چنانکه دیگر هیچ کاری را نمی توانستند انجام دهند. بزرگان شهر در توافقی که داشتند به این نتیجه رسیدند که مردم شهر را جمع کنند و همکی دعای باران بخوانند.و از خدا بخواهند که با بارش باران انان را از خشکسالی نجات دهد.همه مردم در میدان شهر جمع شدندومنتظر روحانی شهر بودند تا بیاید و دعای باران را شروع کند.بالاخره روحانی امد و رو به مردم کرد و گفت:تا به امروز نمیدانستم چرا ما از گرفتاری و خشکسالی نجات نمی یابیم.ولی امروز با دیدن شما متوجه شدم.چرا که همه ما اینجا جمع شدهایم تا از کائنات بخواهیم که بر ما باران نازل کند ولی فقط همین دخترک که این جلو نشسته با چتر امده و این یعنی فقط یکی از ما به دعایی که میکنیم ایمان داریم.